داشتم فکر میکردم که چه چیزی تو درونم بوده که هم باعث رشدم شده و هم باعث عذابم شده؟ باید رجوع کنم به دوران بچگی و درد مقایسه کردن با دیگران یادمه بابام همیشه میگفت تو باید بهتر از فلانی باشی. حالا این فلانی در موارد مختلف فرق میکرد. یکی بود که درآمد خوب داشت٬ یکی دیگه جایگاه اجتماعی مناسبی توی مردم داشت و مورد قبول اطرافیانش بود. مورد دیگه کسی بود که توی درس نابغه بود و چندین مورد دیگه. تنها چیزی که در اینها یکسان بود٬ معیار مقایسه بود. اینکه من الان کجام و باید به کجا برسم. تنها چیزی که در هیچ کدوم از اونها مشترک نبود٬ معیار لذت بود.
توی بچگی به همین خاطر وقتی شش سالم بود تا کلاس ۳م دبستان رو بابام و مامانم بهم یاد داده بودند و کلی هم وقت گذاشتن و سخت گیری های شدیدی داشتند. به همین خاطر دوران دبستان و مدرسه رفتن به نوعی وقت تلف کردن بود. هشت سالم که شد فهمیدم یه چیزی رو خیلی دوست دارم. ماشین و مکانیکی.به همین خاطر٬ بعد از اینکه تایم مدرسه تموم میشد٬ سریع میرفتم مکانیکی بابام. چون عاشق ماشین بودم. اوایل فقط بهم انواع آچار و آچارکشی رو یاد داد. بعدش جوشکاری و فرزکاری. شب ها که برمیگشتم خونه٬ خسته و کوفته یه غذا میخوردم و نوبت یاد دادن زبان انگلیسی توسط مادرم بود.
این روال تا ۱۲ سالگی طول کشید. تنها کاری که نمیکردم بچگی کردن بود. چرا؟ چون باید حتما به اون معیارهای مقایسه ای میرسیدم. انگار یه KPI گذاشتن جلوت و OKR رو هم برات مشخص کردن و فقط باید تلاش کنی. خلاصه سال های سال بدین منوال گذشت و اگر من در مدرسه در مورد درسی کوتاهی میکردم٬ یا نمره ای کمی میگرفتم٬ سریعا مورد بازخواست قرار میگرفتم و در نهایت به این نتیجه میرسیدیم که نباید بار دیگه تکرار بشه و باید نهایت تلاشم رو بکنم که قوی باشم.
۱۶ سالگی که شد یواش یواش خانواده بهم گفتن باید تلاش کنی که دیگه مستقل بشی و روی پای خودت بایستی. به همین خاطر ورزش حرفه ایم رو کنار گذاشتم و چسبیدم به کامیپوتر و برنامه نویسی. دانشگاه هم همین رشته رو انتخاب کردم که ادامه اش بدم. چون تنها چیزی بود که دوستش داشتم.
وقتی که دانشگاه رفتم دیدم باقی دانشجوها بابا و مامانشون باهاشون میان و کلی براشون غذا درست کردن و انگار اومدن پیکنیک. وضعیت شون زمین تا آسمون با من فرق میکرد. انگار برای اونها یه تفریح بود و برای من یه وظیفه. دانشگاه هم ۶۰۰ کلیومتر از زادگاه و شهر من دور بود. حتی زبانشون هم فرق میکرد. من کورد زبان توی یک شهر تورک زبان که حتی زبان رسمی فارسی رو چندان قبول نداشتن و اگر میخواستی کارت راه بیافته حتما باید تورکی بلد می بودی. خلاصه یادگیری زبان تورکی هم شروع شد و با خیلی ها دوست شدم و تونستم ازشون تورکی یاد بگیرم و روان صحبت کنم.
تو همون شهر به خاطر اینکه باید مستقل می بودم٬ شروع کردم به کار کردن روی پروژه های مختلف و چندین پروژه نرم افزاری انجام شد. خیلی ازدرس های اختصاصی و کلاس های دانشگاه رو نمیرفتم چون درسش رو بلد بودم یا اگر میرفتم کلاس استاد رو دیوانه میکردم از بس که سوال میپرسیدم.خلاصه گذشت و گذشت و دانشگاه هم تموم شد و دیگه درس نبود. از درس خوندن توی مقطع کارشناسی متنفر بودم چه برسه به ارشد. به همین خاطر شروع کردم به کار کردن. چون باید حتما KPIهایی که از بچگی در درون من بود رو پاس میکردم.
الان چندین ساله که میگذره. اون KPIها و آدم هایی (دکتر فلانی٬ مهندس فلانی و آقای نابغه) که خانواده٬ منو با اونها مقایسه میکرد شدن دوستان و رفیق هام. بعضی اوقات که برمی گشتم کردستان و این دوستان رو میدیدم٬ باهم میرفتیم یه چرخی میزدیم. بابام و مامانم خیلی از این موضوع خوشحال بودن که من همنشین و دوستان اینچنینی دارم. یادمه که پزشکی که دوست بابام بود (KPI من)٬ به مناسب موفقیت در یک شغل برام مجموعه کتابی خرید که اون موقع خریدش واقعا برای من سخت بود و خودش با افتخار بغلم کرد و خوشحال بود که پسرش با من دوسته.
ما یه چیزی هیچ موقع در من حل نشد. درد مقایسه کردن. اینکه چرا باید همیشه مقایسه میشدم و چرا مثل خیلی از آدمها بچگی نمیکردم؟ چون باید سریع رشد میکردم؟ نباید اشتباه میکردم؟ الانم وقتی کسی منو با دیگری مقایسه میکنه در درونم به شدت عصبانی میشم و از حرف زدنش متنفر میشم.وقتی با کسی مقایسه میشم٬ با خودم میگم من هیچ موقع در جایگاه اون فرد نبودم٬ امکانات اون فرد رو نداشتم و مسیر زندگی من کلا با اون بشر فرق میکنه. پس چرا باید با کسی مقایسه بشم که هیچ شباهتی به من نداره؟ اینجاست که موضوع ساخت واقعیت اجتماعی مطرح میشه.
جان سرل یه کتاب داره با عنوان The Construction of Social Reality که توی ایران به عنوان ساخت واقعیت اجتماعی توسط نشر نو ترجمه شده. خلاصه موضوعیت این کتاب اینه که انسان ها یه سری موضوعات رو توی ذهن خودشون میسازند و بهش اعتبار میدن و ازش یک واقعیت میسازند.
و اگر تو دور از این واقعیت باشی٬ مورد نکوهش قرار میگیری. همون KPIها وOKR هایی که والدین برای بچه هاشون قرار میدن و جامعه نیز به اینها بها میده. موضوعات کلانی مانند چگونی تولید پول و چرخه اقتصاد٬ سیاست بین الملل و روابط بین الملل٬ حقوق انسانی و... از همین معیارهایی نشات میگیره که پدر و مادرها نتونسته بودند خودشون به اونها برسند و تکلیف میکردند که بچه های آنها بهشون برسه. اما والدین هیچ موقع یک چیز رو در نظر نمیگرفتند.(ارجاع به صفحه ۱۷۹ کتاب) "اینکه در هر مکان و زمانی٬ من برای برخی چیزهای مشخص آمادگی دارم و برای برخی دیگر خیر.
مثلا در شهرهای بزرگ٬ برای سرو صدای خیابان آمادگی دارم٬ برای صدای خودروها و منظره انبوه مردم و مغازه ها و عبور و مرور بسیار آماده هستم. وقتی که در سراشیبی پیست اسکی هستم٬ آماده ام که با اسکی بازان دیگر که در حال حرکت اند به عنوان مانع احتمالی رو به رو شوم.قابلیت های پس زمینه ای من٬ مجموعه ای از آمادگی ها را معین میکند که به ماهیت تجربیات من ساختار میدهند. اما امادگی عکس این را ندارم." این موضوع کمتر و بعضا هیچ وقت در مورد تربیت و رشد و مقایسه خودمون با دیگران در نظر گرفته نمیشه. کتاب خیلی خوبیه و پیشنهاد میکنم که مطالعه کنید.