بیمقدمه
در این شرایط نگرانیهای زیادی را بین مردم مشاهده میکنم که اکثرشان قابل رخ دادن نیستند و فقط نگرانی رخ دادن آن، ممکن است مردم را از پای دربیاورد و آنها را ناامید کند و شادیهایی هرچند کوچک را نیز به واسطه این نگرانیهایی که اکثراً بیمورد هستند، از دست میدهیم. هیچگاه انگیزشی صحبت نکردهام و همیشه دیدگاه واقعبینانهای به جهان اطرافم داشتهام. اما مشکلی که میبینم خیلی از مردم با آن دست و پنجه نرم میکنند، نگرانی است. وظیفه داشتم که یک از بهترین کتابهای عمرم را در جهت برطرف کردن این نگرانیها معرفی کنم. شاید بتواند مرهمی باشد بر این شرایط .دوست ندارم که مقدمهای بر این کتاب ارزشمند بنویسم چون نه در حدی هستم که بخواهم این کار را انجام دهم و نه میتوانم کتاب را آنگونه که هست توصیف کنم. پس اکثراً مطالب را عیناً از روی خود کتاب نقل میکنم. دیل کارنگی(Dale Carnegie) هم یکی از شخصیتهایی است که من خیلی او را دوست دارم. این کتاب را میتوانم جزو ده کتاب برتر زندگیام قرار دهم.
در مورد دیل کارنگی( ویکیپدیا)
دیل هاریسون کارنگی (به انگلیسی: Dale Harbison Carnegie) (زاده: ۲۴ نوامبر ۱۸۸۸؛ درگذشته: ۱ نوامبر ۱۹۵۵) یک نویسنده و سخنران آمریکایی توسعه دهندهٔ درسهایی در زمینهٔ پیشرفت شخصی، فروشندگی و سخنرانی در جمع بود. او در یک خانوادهٔ فقیر در میزوری به دنیا آمد. دیل در نوجوانی مجبور بود ساعت ۴ صبح از خواب برخیزد تا شیر گاوهای خانواده را بدوشد. او در خانهٔ خود در نیویورک درگذشت. یکی از شاخصترین و مهمترین ایدهٔ کارنگی در کتابهایش این بود که میتوان اخلاق برخی را با تغییر دادن رفتارمان در مقابل شان، تغییر داد.
دیل کارنگی در سال ۱۸۸۸ در مریویل، میزوری، در خانوادهای فقیر و کشاورز چشم به جهان گشود. او پسر دوم ویلیام کارنگی (۱۵ فوریه ۱۸۵۲ تا ۱۸ می ۱۹۴۱) و آماندا الیزابت هاریسون (۲۱ فوریه ۱۸۵۸ تا ۴ دسامبر ۱۹۳۹) بود. هنگامی که او کودکی خردسال بود خانوادهٔ او به بلتون، میزوری نقل مکان کردند.
بعدها او در کالج ایالتی آموزگاران وارنزبرگِ میزوری مشغول به تحصیل شد. اولین شغل او بعد از دانشگاه فروش دورههای مکاتبهایِ آموزشی به دامداران بود. پس از آن وی به فروش گوشت خوک، چربی خوک و صابون روی آورد. دیل در گسترش حوزهٔ تجارتش در شمال اوماها و نبراسکا بسیار موفق بود. دیل کارنگی در کتاب آیین زندگی داستان خود و داستان رهایی از نگرانیها را اینگونه بیان می کند: آیا زندگی همین بود؟
آیا زندگی همین بود؟
سی و پنج سال پیش یکی از غمگینترین جوانان نیویورک بودم برای گذران زندگی کامیون میفروختم. از طرز کار کامیونها اطلاعی نداشتم. البته مسئله به همینجا ختم نمیشد چون حتی نمیخواستم از طرز کار آنها مطلع شوم. از حرفهام نفرت داشتم. از زندگی در تاقی با اثاثیهای بنجل در خیابان پنجاه و شش غربی که هم اتاقیهایم سوسکها بودند، نفرت داشتم. به یاد دارم که کراواتهایم را بر روی میخی که در دیوار بود، آویزان میکردم؛ و وقتی یک روز صبح خواستم کراواتی بردارم، سوسکها رویش وول میزدند. از غذا خوردن در رستورانهای ارزان قیمت و کثیف که احتمالاً پر از سوسک بودند، نفرت داشتم.
هر شب با سر درد به اتاقم بازمیگشتم؛ سردردی که با نومیدی، نگرانی، پریشانی و ناراحتی تغذیه میشد و رشد میکرد. ناراحتیام به این دلیل بود که میدیدم رویاهای دوران نوجوانیام به کابوسی تبدیل شدهاند. آیا زندگی همین بود؟ آیا همان ماجرای بزرگی که مشتاقانه به دنبالش بودم، همین بود؟ آیا سهم من از زندگی همین بود: اشتغال به کاری که از آن نفرت داشتم، زندگی با سوسکها، خوردن اغذیهی شکم پرکن و زندگی بدون امید به آینده؟
باید تصمیم میگرفتم
همیشه از مطالعه لذت میبردم و دوست داشتم کتابهایی را بنویسم که در دوران تحصیل رویایشان را در سر داشتم. میدانستم با کنار گذاشتن شغلی که از آن نفرت داشتم به همه چیز میرسم و هیچ از دست نمیدهم. به دنبال کسب ثروت نبودم؛ میخواستم زندگی کنم. خلاصه بگویم به مرحلهای رسیده بودم که بیشتر جوانها به آن میرسند. و باید تصمیم میگرفتم؛ و تصمیم من آیندهام را به کلی دگرگون ساخت. موجب شد سی و پنج سال اخیر عمرم را در کمال خوشبختی سپری کنم.
تصمیم گرفتم کاری را که به آن اشتغال داشتم رها کنم؛ و از آنجایی که چهار سال در دانشگاه تربیت معلم وارنسبرگ(Warrensburg) شیوهی تدریس را آموخته بودم، تصمیم گرفتم از طریق تدریس در مدارس شبانه، گذران زندگی کنم. در این صورت روزها وقت آزاد داشتم تا کتاب بخوانم، خود را برای سخنرانیهایم آماده کنم و رمانها و دستانهای کوتاه بنویسم.
میخواستم زنده بمانم
میخواستم زنده بمانم تا بنویسم و بنویسم تا زنده بمانم. چه مطالبی را باید شبها به بزرگسالان آموزش میدادم؟ هنگامی که به گذشته اندیشیدم و آموزشهایی را که در کلاسهای دانشگاهم دیده بودم سبک و سنگین کردم، متوجه شدم تجربهام در سخنوری بسیار بیشتر از تجاربم در زمینههای دیگر زندگی و دیگر آموختههایم در دانشگاه بود. چرا؟ چون عدم اعتماد به نفسم را از بین میبرد و به من شهامت میداد تا بادیگران ارتباط برقرار کنم.
از دانشگاههای کلمبیا و نیویورک درخواست کردم تا به تدریس آیین سخنوری بپردازم ولی تقاضایم را نپذیرفتندو تصمیم گرفتند بدون همیاری من کلاسهایشان را برگزار کنند!
از این موضوع بسیار ناراحت شدم و لی در حال حاضر خدا را شکر میکنم که تقاضایم را نپذیرفتند چون کار خود را با تدریس در کلاسهای شبانه Y.M.C.A آغاز کردم. در این کلاسها مجبور بودم نتایجی منسجم را در اسرع وقت به شاگردان ارئه دهم. حتماً میتوانید تصور کنید که چقدر در فعالیت بودم. شاگردان من به دلیل کسب مدارک تحصیلی یا موفقیت اجتماعی در کلاسها حاضر نمیشدند. حضور آنها فقط یک علت داشت؛ میخواستند مشکلاتشان را حل کنند.
میخواستند بتوانند روی پایشان بایستند و بدون اینکه از ترس غش کنند بتوانند در جلسات کاریشان چند کلمهای حرف بزنند.
چرا و چگونه این کتاب را نوشتم
به کتابخانهی عمومی بزرگ نیویورک که در خیابان پنجم بود سر زدم و در کمال تعجب دریافتم که این کتابخانه دارای بیست و دو کتاب تحت عنوان نگرانی است.بیست و دو کتابی را که دربارهی نگرانی در کتابخانهی عمومی نیویورک بود، مطالعه کردم. و در کنارش هر کتابی در مورد نگرانی بود،خریدم؛ با این وجود نتوانستم هیچکدام از این کتابها را برای ارائه به شاگردانم معرفی کنم. به همین دلیل خودم دست بهکار شدم.
هفت سال پیش خود را آمادهی نوشتم این کتاب کردم.چگونه؟ با مطالعهی نظریات فیلسوفان تمام اعصار در مورد نگرانی، زمینه را برای تحریر کتابم فراهم کردم. درضمن شرح حال افراد مختلف ر ا مورد بررسی قرار دادم و در کنارش با افراد مختلفی به گفتگو برخاستم؛ افرادی هچون جک دمپسی(Jcak Dempsey)، ژنرال عمر برادلی(General Omar Bradley)، ژنرال مارک کلارک(Mark clark)، هنری فورد، النور روزولت و دوروتی دیکس که در عرصههای مختلف زندگی تجربه داشتند.
مشکل ما جهالت نیست، فقط دست بهکار نمیشویم
به نقل از فیلسوفی فرانسوی، علم مجموعهای از دستورالعملهایی است که با موفقیت همراه بودهاست. این کتاب هم مجموعهای است از دستورالعملهایی موفقیتآمیز برای رهایی از نگرانی در زندگی. با این وجود اجازه بدهید هشداری به شما بدهم؛ در این کتاب مطالب جدیدی نمیبینید و با مطالبی روبرو میشوید که بسیار متداول و مرسومند. به همین دلیل من و شما نیاز به شنیدن مطالبی جدید نداریم. برای انکه زندگی کاملی داشته باشیم به اندازه کافی میدانیم. همهمان از قوانین طلایی غلبه به نگرانی آگاهیم. مشکل ما جهالت نیست؛ فقط دست بهکار نمیشویم. هدف این کتاب نشان دادن پارهای حقایق قدیمی است تا به خود آیید و دست بهکار شوید.
این کتاب را انتخاب نکردهاید تا با طریقهی نگارش آن آشنا شوید. شما به دنبال عمل هستید. پس دست بهکار شوید. خواهشی از شما دارم!لطفاً شصت صفحه از این کتاب را مطالعه کنید و اگر احساس کردید نیرویی جدید برای غلبه بر نگارنی در شما پدید نیامده است، این کتاب را پاره کنید چون به دردتان نمیخورد.
امید است که کتاب کاغذی را بخرید.(لینک مربوط به کتاب کاغذی) میتوانید کتاب را هم در فیدیبو به صورت الکترونیک تهیه نماید(لینک فیدیبو).
اما اگر به هر دلیلی اعم از کمبود وقت یا هزینه مالی نمیتوانید کتاب الکترونیک یا کاغذی را تهیه نمایید، میتوانید کتاب صوتی تهیه شده را در لینک مربوطه به صورت رایگان و بدون هیچ هزینهای دانلود کنید. (لینک مربوط به دانلود کتاب صوتی آیین زندگی)
البته گوش دادن به کتاب صوتی را هیچگاه و هیچگاه با خواندن کتاب کاغذی یکی نمیکنم. تمرکز بر کتاب کاغذی بسیار بیشتر از گوش دادن به آن است. این نکته را هم به یاد داشته باشد. تاکید من هم بر خواندن کتاب کاغذی و یادداشت برداری از آن میباشد.